نردبان

صالح عطامرادي
atamoradi@yahoo.com

نردبان
باد چند وقت پيش آنتن را چرخانده بود وهمه چيز را هم خراب كرده بودوخيلي وقت بود كه همه چيز برفك بود.سراين موضوع صداي زنم و بچه ها هم در آمده بود.احتياج به نردبان داشتم.اما هرچقدر فكر مي كرديادم نمي آمد نردبان را كدام همسايه مان برده است.امروز مي بايست كلك اين كاررا مي كندم.همسايه ديوار به ديوار ما مرد كارگري بود كه گاه وبيگاه دور ميدان شهر مي نشست واگر كاري گيرش مي آمد انجام مي داد، مثل بقيه كارگرها.دررا كه زدم آمد دم در. گفتم:
- مي بخشيد، نردبان مارو شما بردين.
مرد گفت : نه ، ما نردبان مي خواهيم چه كار؟
گفتم: يعني هيچ وقت نشده بخوايين برين پشت بام آنتن بچرخونين؟
كارگر گفت: اولاً كه ما اصلاً تلويزيون نداريم،بعدش هم هر وقت نردبان خواستيم از حاج آقا مي گيريم.
واشاره كرد به در خانه حاج آقا.
سريع راهم را گرفتم و رفتم سراغ حاج آقا.ممكن بود نردبان مارا گرفته و نياورده باشد.دررا كه زدم پسر كوچكش آنرا باز كرد.حاج آقا داشت وضو مي گرفت.از قرار هميشه خدا دارد وضو مي گيرد.سراغ نردبانم را كه گرفتم حاج آقا گفت: نه،اصلاًنمي دانستم كه شما هم نردبان داريد.
گفتم:خودتون نردبان ندارين؟
حاج آقا گفت:نه، ولي هروقت لازم شد از آقاي مالكي ميگيرم.
وبه پسرش گفت كه برود و نان بخردودرحاليكه آستينش را پايين مي زد گفت:
-ماروزمين هم به زحمت راه مي ريم، گذشت اون وقتا كه از نردبون بالا مي رفتيم.
اين را گفت و خنديد.
در حاليكه برمي گشتم گفت:راستي يه نردبون قديمي تو انبار هست.ولي فكر مي كنم شكسته باشه.اگه لازم داري ببرش.
گفتم: نه حاج آقا، دنبال نردبان خودم مي گردم.
حالا بايد سراغ آقاي مالكي هم مي رفتم.مرمرهاي نماي خانه بزرگش مسحور كننده بود.آقاي مالكي پشت آيفون كه آمد گفتم:
- آقاي مالكي شما از ما نردبان نگرفتين؟
گفت:چي؟
داد زدم: نردبان، نردنان مارو نگرفتين؟
گقت: شما كي هستيد؟
- همسايتون، نردبانمانرو ميخواستم.
آقاي مالكي گفت: ولي مانردبان نداريم.
گفتم: پس چطور ميريدپشت بام؟
گفت: پله مي خوره ، خونه مهندسي سازه.
وگوشي آيفون را گذاشت.
ديگر مانده بود اين يكي همسايه مان.كتابفروشي بزرگي داشت و نمي دانم اين همه كتاب از كجا گيرش آمده.
يك مغازه پراز كتاب.اما كسي ازاو كتاب نمي خريد.من هم فقط گهگاهي ميرفتم و عكسهاي كتابها را تماشا ميكردم.مرد جواني كه هميشه مشغول خواندن بود.فكر مي كنم همه كتابها را خودش خوانده باشد.عجيب است كه هيچ وقت از آن تو بيرون نمي آمد، اماامروز كسي توي كتابفروشي نبود.مثل هميشه سوت وكور، اما پربود از نردبان.نردبانهايي كه به قفسه هاي كتاب لميده بودند وبه نظر مي آمد مدتهاست كسي از آنها بالا نرفته.
هرچقدر منتظر ماندم كتابفروش نيامد.اينجارا به امان خدا رهاكرده و رفته بود.من هم جاي اوبودم مي رفتم،همه اين كتابها را آتش مي زدم وجاي آن يك سوپر ماركت لوكس مي زدم.
انتظار فايده نداشت وهيچ كدام از اين نردبانها مال من نبودندومن نردبان خودم را مي خواستم.نمي دانم كدام بي پدري برده و برنگردانده.مثل احمق ها يك لحظه فكر كردم شايد اصلاًنردبان نداشتم.ولي نه ، مطمئنم كه داشتم.اما فعلاً نه حوصله اش را دارم ،نه پولش را ونان گرفتن مهم تر ازآنتن است.حتماًتوي صف نان كسي پيدا مي شود كه نردبان مرا برداشته باشد.
پايان.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30976< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي